چه گلهایی چه زود پرپر میشوند
در جاده
1 - همه در خانههای گرم و نرمشان ننشستهاند. همه، به فکر زیبایی سفرههای هفتسین و سنبل و پامچال نیستند...
همه، لحظه تحویل سال نو، دلشان ازهیجان نمیلرزد. همه از سه روز به سال نو، تعطیل نمیشوند. این روزها وقت کار است. البته همه آنهایی که حتی روزهای تعطیلی شب عید، کار میکنند، مغازهدار نیستند. نه! نیستند.
2- چرا به دستهایش خیره ماندهام؟ مگر هوا گرمتر نشده ؟پس چرا دستهایش سرخ و سرد است؟ چرا چشمانش آنقدر معصوم است؟ چرا دلشوره گرفتهام؟ مگر چه اشکالی دارد آدم گل بفروشد؛ گل داوودی،گل میخک، چه گلهایی! چه زود پرپر میشوند! چرا گریهام گرفته است؟ مگر اشکالی دارد آدم کار کند و روی پای خودش بایستد. حالا سر چهارراه گل نفروشد، در حاشیه راه بفروشد. کنار همان بزرگراه طولانی و خستهکنندهای که ما را به بهشت زهرا میرساند. چه اشکالی دارد؟
عکس ها : محمود اعتمادی
3- اینجا باد میآید؛ دشت است. هر دسته گل که فروخته می شوند، آنها میدوند سمت سراشیبی جاده ؛نمیدانم از کجا دسته گلهای بزرگ دیگری میآورند. از این بالا سرک میکشم، یک مرد میانسال و چند تا پسر نوجوان و یک دختر کوچک آن پایین، زیر خاکریز جاده نشستهاند، گلها را دسته میکنند و دور آن نوارهای رنگی میپیچند؛ از آن نوارهای پلاستیکی شیرینی فروشیها. بعد هم فروشندهها دسته گلها را میآورند و کنار جاده میایستند تا داغداری، عزاداری، غصهداری بیاید و گل بخرد؛ گل فروشی به زندهها برای مردهها؛ به آدمها برای قبرها؛ به آدمهایی که وقتی گل میخرند، حسرتی در دلشان میخزد؛ کاش زنده بودی و این گلها را به تو هدیه میدادم.
برای همین هم گلفروشی به آدمها، برای قبرها عجیب است.
4- «شب جمعه آخر سال، هر چه گل میآوریم، میفروشیم.»
دستش را با گلها، از پنجره ماشین می آورد تو و به اصرار میگوید: «گلاب هم داریم.»
- اسمت چیه؟
غلامرضا.
- گلها رو تا شب میفروشی؟
باید بفروشم.
- تا حالا شده که گلهایت بمانند و فروش نروند؟
چرا شده، بعضی وقتها میماند و میپلاسد. هر کاری ضرر و زیان دارد.
- این گلها را برای خانه هم میبری؟ مثلاً برای سال نو؟
بله، برای مادرم. بعضی وقتها، اگر زیاد بیاید.
- گفتی شب جمعه آخر سال فروشتان زیاد است؟
بله، البته ماه اسفند، مردم کمتر اینجا میآیند. همه کار دارند، اما شب جمعه آخر سال و روز اول عید خیلی فروش داریم؛خیلیها برای سال تحویل اینجا میآیند؛ بیشترشان گل میخرند. پارسال گل کم آوردیم.
- گلها را از کجا میآوری؟
پدرم میخرد. نمیدانم از کجا؟
- پدرت اینجاست؟
نه؛ اما داداشم و پسر عمهام اینجا هستند؛ گلها را دسته میکنند.
- میدانی چه روزی و چه ساعتی، سال تحویل میشود؟
بله، ظهر است! اما نمیدانم چند شنبه است.
- مدرسه میروی؟
بله، کلاس سوم راهنماییام، پنجشنبهها و جمعهها میآیم سرکار. حالا از این گلها دو سته بخرین؛ داوودیاند، دیر خراب میشوند...
5 - خط نارنجی غروب، نور را به تاریکی میبرد. گلفروشها، کمکم بساطشان را جمع میکنند و میروند. قرار است پنجشنبه آخر سال و روز اول عید هم بیایند، با گلهای بیشتر و فروش بیشتر.
آنقدر از فروش آخر سال خوشحال است که از او نمیپرسم پولهایت را چه کار میکنی. نمی پرسم چهقدر از این پولها به خودت میرسد؛ اما میپرسم برای عیدت چیزی هم خریدهای؟ میگوید: نه، چیزی نمیخواهم.
در بهشت زهرا
مادر، سفره هفتسین را روی سنگ سیاه چید و گفت: «عیدت مبارک پسرم!» رادیوی کوچک جیبی، لحظههای قبل از تحویل سال را گزارش میداد. رادیو خشخش میکرد و من زیر چشمی به چند تا از همسن و سالهای خودم نگاه میکردم که گلها را پرپر میکردند و روی قبرها میریختند. بعضیها آب میآوردند و بعضیها شیرینی و میوه تعارف میکردند.
لحظههای قبل از سال تحویل، یکدفعه سکوت عجیبی همه جا را فراگرفت، مجری رادیو، دعا میخواند: یا محول الحول و الاحوال... و من دعا میکردم، حال مادر خوب شود و این همه بیتابی نکند. خدایا، خدایا...
صدای همان توپ معروف در گوشم پیچید و سال نو تحویل شد، اما لبخندی نیامد و صدای سُرنا با ضجههای مادرم در هم آمیخت که میگفت: «سال نو مبارک مادر، سال نو مبارک.»
سفر به مرز امید
میان آخرین لحظههای پیش از تحویل سال و اولین لحظههای پس از آن، مرزی وجود دارد از جنس خیال، که در آن زمانی خاص متولد میشود تا صاحبان آرزوهای رنگبه رنگ روی پلی میان گذشته و آینده بایستند و در فرصتی به کوتاهی یک آه و درازای یک سال، نگاهی به خود داشته باشند. در آن زمان خاص، احساس مشترک ،خانههای ایرانی را به هم پیوند میدهد.
سفرههای نوروزی آراسته با هفت نماد آشنا و همراهی آب و آینه، سفرهای است گشوده در مهمانی نگاهها و قلبها. نگاهها که در هم گره میخورند، قلبها گرم میشوند تا لبخندهای مهربانی متولد شود و در قاب چهرهها آرام بگیرد. آن لحظههای خاص، لحظههایی است که در آن هریک از ما به خود و دیگرانی میاندیشیم که در کنار هم با تلخ و شیرین زندگی روبهرو میشویم. در زمانی به کوتاهی یک نفس و درازای یک عمر، بیآنکه بگوییم، غرق آرزو میشویم. آرزو میکنیم تمامی لحظههای خوب را برای آنهایی که دوستشان داریم و دوستمان دارند؛ در آن لحظههای خاص در مرز گذشته، حال و آینده، خاطرههای عزیزان رفته ای را میتوان دید که در کنارمان ایستادهاند و برایمان آرزو میکنند، لحظههای خوب را که مثل گذشته، ما را آماده سفری جدید میکنند.
در زمانی که قلبها از تلخیهای گذشته خالی میشود تا میزبان خوشیهای ماندگار شود، سفر امید و آرزو آغاز میشود تا در سهم جدیدی که از عمر دریافت میکنیم، آرزوی فرداهای بهتر نشانه اول باشد.
هیچکس نمیداند فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، اما همیشه پیش از آن میتوان به امید تکیه کرد و ایستاد. در آن لحظههای خاص که به راستگویی آینه میاندیشیم و زلالی آب، حرارت دلپذیر احساسی خاص قلبمان را گرم میکند تا امید را در کنارمان داشته باشیم. امید که هدیهای آسمانی است برای تمامی لحظههای ما.